مرا می خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
مرا می خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسون ها دهی هر دم فریبم، به دل سختی کنی بر من خدایی!
مرا می خواستی، تا در غزل ها، تو را «زیبا تر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی، به بام آسمان هایت نشانم
مرا می خواستی اما چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می خواهم دگر زین زندگانی؟